من و تو بچگی کردیم ، که به جای قصه خوندن ، قصه رو زندگی کردیم
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
به کودکی گفتند :عشق چیست؟ گفت : بازی . به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی .به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت. به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر. به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست. به گل گفتم: عشق چیست؟ گفت : از من خوشبو تره .به پروانه گفتم: عشق چیست؟ گفت :از من زیبا تره .به خورشید گفتم عشق چیست؟ گفت: از من سوزنده تره .به عشق گفتم تو آخر چه هستی ؟؟.. گفت نگاهی بیش نیست
می رسدروزی که فریاد وفا را سر کنی می رسد روزی که احساس مرا باور کنی می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود خاطرات رفته را تو مو به مو از بر کنی می رسد روزی که بی من سر کنی می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی می رسد روزی که تنها در کنار خاطرم شعر های گفته ام را دو به دو از بر کنی می رسد روزی که در صحرای خشک بی کسی نامه های کهنه ام را با اشکهایت تر کنی می رسد روزی که نام تو بمیرد بر لبم ان زمان احساس امروز مرا باور کنی.
....
چرا میخواهی خلاف گفته هایت را به من ثابت کنی؟میخواهی بگی عشق دروغه؟دوست داشتن معنی نداره؟عاشقی از مد افتاده؟خودت یادم دادی که دریچه قلبم را به سوی محبت باز کنم.خودت یادم دادی که از تو یک ((بت))برای سرزمین آبی آرزوهایم بسازم.خودت یادم دادی که یادم باشه ((زندگی بدون عشق مثل دیدن سراب در بیابان است)).
گفتی عاشقی ، گقتم: دوست دارم. گفتی اگه یه روز نبینمت میمیرم، گفتم: من فقط ناراحت می شم. گفتی من بجز تو به کسی فکر نمی کنم، گفتم: اتفاقا من به خیلی ها فکر می کنم. گفتی تا ابد تو قلب منی، گفتم: فعلا تو قلبم جا داری. گفتی اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم، گفتم: اما اگه تو بری با یکی دیگه ، من فقط دلم می خواد طرف رو خفه کنم. گفتی.....، گفتم:..... حالا فکر کردی فرق ما اینهاست؟؟..... نه! فرق ما اینه که : تو دروغ می گفتی، من راستشو
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد ومن دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم درون سینه ی پر جوش خویش اما کسی حال من تنها نمی پرسد و من چون تک درخت زرد پاییزم که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
آمار وبلاگ
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 2395 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|