من و تو بچگی کردیم ، که به جای قصه خوندن ، قصه رو زندگی کردیم
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
به کودکی گفتند :عشق چیست؟ گفت : بازی . به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی .به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت. به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر. به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست. به گل گفتم: عشق چیست؟ گفت : از من خوشبو تره .به پروانه گفتم: عشق چیست؟ گفت :از من زیبا تره .به خورشید گفتم عشق چیست؟ گفت: از من سوزنده تره .به عشق گفتم تو آخر چه هستی ؟؟.. گفت نگاهی بیش نیست
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
آمار وبلاگ
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1 مجموع بازدیدها : 2397 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|